بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 42هزارگزی باختر آبیک و 12هزارگزی راه عمومی. این ناحیه جلگه، معتدل و دارای 2 رشته قنات است. محصول آن غلات و چغندرقند و شغل اهالی، زراعت است. از شریف آباد قزوین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین، واقع در 42هزارگزی باختر آبیک و 12هزارگزی راه عمومی. این ناحیه جلگه، معتدل و دارای 2 رشته قنات است. محصول آن غلات و چغندرقند و شغل اهالی، زراعت است. از شریف آباد قزوین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
متعجب شدن. تعجب کردن. بشگفت آمدن. بحیرت آمدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی: بینداخت با هول بر بیست گام کز آن خیره گشتند خلقی تمام. فردوسی. سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت. فردوسی. برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن. فردوسی. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. (مجمل التواریخ والقصص). موشکافان صحابه جمله شان خیره گشتندی در آن وعظ و بیان. مولوی. - خیره گشتن چشم، خیره شدن چشم: دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره گشت از پی تاج و گنج. فردوسی. رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود. - خیره گشتن سر، مبهوت شدن. گیج شدن: زمانه بشمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت. فردوسی. مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه. فردوسی. ، تاریک شدن. تیره گشتن. - خیره گشتن دل، دل تنگ شدن. آزرده شدن: چو بشنید خسرو دلش خیره گشت ز گفتار ایشان رخش تیره گشت. فردوسی. ، پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم: خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبیذ خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. فرخی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
غرق شدن. فرورفتن در آب: تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت. مولوی. ز هر سو برو انجمن گشت خلق کز آن گریه در خون همیگشت غرق. فردوسی
کشتن و نابود کردن کرم. (فرهنگ فارسی معین) ، دست بازی و ملاعبت با معشوق. (آنندراج) ، باج گرفتن. (آنندراج) : شمع امشب چه کرمها که نکشت که ز هر دانه گل به دامان کرد. میر اعظم ثابت (از آنندراج). ، دفع شهوت کردن زنان حکه پز به چرمینه چنانکه عادت آنهاست: چه می گویی تو ای ماه سمن بر ترا چرمینه ای مانده ز مادر ز... خر زیاده چارانگشت به او یک لحظه کرمی می توان کشت. فوقی یزدی (از آنندراج)
کشتن و نابود کردن کرم. (فرهنگ فارسی معین) ، دست بازی و ملاعبت با معشوق. (آنندراج) ، باج گرفتن. (آنندراج) : شمع امشب چه کرمها که نکشت که ز هر دانه گل به دامان کرد. میر اعظم ثابت (از آنندراج). ، دفع شهوت کردن زنان حکه پز به چرمینه چنانکه عادت آنهاست: چه می گویی تو ای ماه سمن بر ترا چرمینه ای مانده ز مادر ز... خر زیاده چارانگشت به او یک لحظه کرمی می توان کشت. فوقی یزدی (از آنندراج)
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود. - نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن: تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگ جوی. فردوسی. - نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن: همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دل ها پر از خون گرم. فردوسی
نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود. - نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن: تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگ جوی. فردوسی. - نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن: همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دل ها پر از خون گرم. فردوسی